فلزی را بصورت مسکوک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین) : زدند سکه پس آنگه بدولت دارا بسی گرفت ازو دهر زیب و زینت و فر. ناصرخسرو. که از پولادکاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز. نظامی. چندین هزار سکۀ پیغمبری زدند اول بنام آدم و خاتم بمصطفی. سعدی
فلزی را بصورت مسکوک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین) : زدند سکه پس آنگه بدولت دارا بسی گرفت ازو دهر زیب و زینت و فر. ناصرخسرو. که از پولادکاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز. نظامی. چندین هزار سکۀ پیغمبری زدند اول بنام آدم و خاتم بمصطفی. سعدی
دلیر. برهم زنندۀ سپاه. که گاه حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند: شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک میان بیشۀ گشن اندرون خزید چو مار. فرخی. علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و لیک سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین. سوزنی. چون شیر بخود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش. نظامی
دلیر. برهم زنندۀ سپاه. که گاه ِ حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند: شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک میان بیشۀ گشن اندرون خزید چو مار. فرخی. علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و لیک سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین. سوزنی. چون شیر بخود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش. نظامی
دهی است جزء دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه قزقان چای. محصول آنجا غلات، بنشن، قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و عده ای برای تأمین معاش بمازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه قزقان چای. محصول آنجا غلات، بنشن، قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و عده ای برای تأمین معاش بمازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
سرلشکر. لشکرکش. (شرفنامه). کشندۀ سپاه. سردار سپاه. سپهبد: سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه تیغها برکشید از نیام. فردوسی. سپه کش چو رستم گو پیلتن بیک دست خنجر بدیگر کفن. فردوسی. سپه کش بود گاه کینه دلیر دو چل پور دارد چو پیل و چو شیر. فردوسی. سپه کشان پسران راز بهر خدمت او همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر. فرخی. بشادی باش و در شادی سپه کش باش و دشمن کش بشاهی باش و در شاهی توانا باش و تهمت ران. فرخی. سپه کش چو گرشاسب گرد دلیر که نخجیر او گرگ و دیو است و شیر. اسدی. سپه را که چون او سپه کش بود چه پیش آب دریا چه آتش بود. اسدی
سرلشکر. لشکرکش. (شرفنامه). کشندۀ سپاه. سردار سپاه. سپهبد: سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه تیغها برکشید از نیام. فردوسی. سپه کش چو رستم گو پیلتن بیک دست خنجر بدیگر کفن. فردوسی. سپه کش بود گاه کینه دلیر دو چل پور دارد چو پیل و چو شیر. فردوسی. سپه کشان پسران راز بهر خدمت او همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر. فرخی. بشادی باش و در شادی سپه کش باش و دشمن کش بشاهی باش و در شاهی توانا باش و تهمت ران. فرخی. سپه کش چو گرشاسب گرد دلیر که نخجیر او گرگ و دیو است و شیر. اسدی. سپه را که چون او سپه کش بود چه پیش آب دریا چه آتش بود. اسدی
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف). - خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند. - خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف). - خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند. - خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
کوه کن. کوه کننده: وهم او برمثال آهن بود دشمنش کوه و دولتش که کن. فرخی. ، کوه گذار. کوه نورد. که راههای کوهستانی را به چابکی و آسانی قطع کند (در صفت اسب و دیگر مراکب) : مرکبی طیاره ای که پاره ای شخ نوردی که کنی وادی جهی. منوچهری. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صف در و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. رجوع به کوه کن شود
کوه کن. کوه کننده: وهم او برمثال آهن بود دشمنش کوه و دولتش که کن. فرخی. ، کوه گذار. کوه نورد. که راههای کوهستانی را به چابکی و آسانی قطع کند (در صفت اسب و دیگر مراکب) : مرکبی طیاره ای که پاره ای شخ نوردی که کنی وادی جهی. منوچهری. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صف در و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. رجوع به کوه کن شود
ضرابی و کسی که پول رایج را سکه میکند. سکه زننده. ضراب. (ناظم الاطباء) : من سکه زنم بقالبی خوب او نیز زند ولیک مقلوب. نظامی. مشارالیه باید که متوجه باشد که ضرابهای سکه زن بدستور مقرر در اشرفی و عباسی سکه کاری نمایند. (تذکره الملوک چ 2 ص 33)
ضرابی و کسی که پول رایج را سکه میکند. سکه زننده. ضراب. (ناظم الاطباء) : من سکه زنم بقالبی خوب او نیز زند ولیک مقلوب. نظامی. مشارالیه باید که متوجه باشد که ضرابهای سکه زن بدستور مقرر در اشرفی و عباسی سکه کاری نمایند. (تذکره الملوک چ 2 ص 33)